اشعار کودکانه (20)
جوجه طلايي من جوجه را گرفتم او را بوسيده گفتم جوجه جوجه طلايي نوكت سرخ و حنايي تخم خود را شكستي چگونه بيرون جستي گفتا جايم تنگ بود ديوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت نه كس زمن خبر داشت ديدم چنين جاي تنگ نشستن آورد ننگ به خود دادم يك تكان مثل رستم پهلوان تخم خود را شكستم زود به بيرون جستم ...