آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

پاداش بهشتی من

اشعار کودکانه (20)

جوجه طلايي  من جوجه را گرفتم  او را بوسيده گفتم جوجه جوجه طلايي  نوكت سرخ و حنايي تخم خود را شكستي  چگونه بيرون جستي  گفتا جايم تنگ بود  ديوارش از سنگ بود  نه پنجره نه در داشت  نه كس زمن خبر داشت ديدم چنين جاي تنگ  نشستن آورد ننگ به خود دادم يك تكان  مثل رستم پهلوان  تخم خود را شكستم  زود به بيرون جستم     ...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (19)

یه ماهی و یه اردک  توی یه حوض کوچک  با هم شنا میکردن سر و صدا میکردن وقتی که ما رو دیدن حیوونیها ترسیدن  ماهیه رفت توی اب اردک پرید تو افتاب ------------ معلم عزیز و مهربونم /قدر تموم حرفاتو میدونم کلید باغ رو شنایی تویی/ تویی تویی خورشید آسمونم  توی کلاس وقتی که پا میزاری /دنیایی از مهر و وفا میکاری  -------------- نهال سیبی داشتم / تو با غچه اونو کاشتم  باد اومد و تاپش داد / ابر اومد و آبش داد شب اومد و خوابش کرد / روز اومد بیدارش کرد  برف اومد و سرد شد / پیراهنش زرد شد  بهار که از راه رسید / درخت سیبم رو دید بهار به او عیدی داد /اگر که گفتی چی داد؟ سبزه داد -...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (18)

دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد تا خونه همسایه ها صدای گریه هات میاد گشنه شدی شیرت بدم تشنه شدی آبت بدم خوابت میاد بگو لالا تا من کمی تابت بدم تق و تق و تق این باباشه صداش میاد گریه نکن تا بشنوی صدای کفش پاش میاد ---------- دامن من چین چینیه آبی آسمونیه ستاره های ریز داره فقط مال مهمونیه وقتی که من چرخ میزنم تموم چیناش وا میشه تو آسمون دامنم ستاره ها پیدا میشه ---------- من یه گلم من یه گلم ببین،ببین چه خوشگلم من که یه گل نبودم فقط یه دونه بودم یه بچه نازنین منو گذاشت تو زمین بارون اومد آبم داد خورشید اومد نورم داد بهار اومد قد کشیدم شادی گلها را دیدم اگه تو منو ببینی نکنه منو بچینی ----------...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (16)

بارون مياد ، شور شور شور اب راه اوفتاد ، هور هور هور برف اومده ، ريزو ريزو ريز يخ زده شده ، ليزو ليزو ليز تگرگ مياد ، دام دام دام سرم ، دستم ، پام پام پام بارون مياد شَرشَر پشت خونه هاجر هاجر عروسي داره تاج خروسي داره گریه نکن عزیز جون بچه خوب و مهربون گریه کنی چشای تو پف میکنه میاد جلو قرمز و بد ادا میشه یه کمی تا به تا میشه بجای گریه خنده کن صورت خود تابنده کن ------------------ داداشی رفته دبستان با لباس تابستان چون کتشو نبرده طفلکی سرما خورده تب کرده و خوابیده مهتاب به روش تابیده داداشی جونم بیدار شو مشغول کارو بار شو هاپیشته هاپیشته ...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (17)

بخاریم بخاری دستتو رو من نزاری ای بچه مامانی وقتی که داغ داغم روشن میشه چراغم یه وقت نیای سراغم -------- عشق خدا قلعه ای است  محکم و امن و عظیم  هرکه در آن راه یافت  حفظ شد از ترس و بیم  هر که نیاید در آن گم شود و جان دهد قلعه عشق خدا  قدرت ایمان دهد    ...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (15)

يك و دو و سه زنگ مدرسه زود باش كه دير شد هنگام درسه. دو و سه و چهار همه خبردار بايد كه باشيم دانا و هشيار. سه و چار و پنج دانش بود گنج در راه دانش بايد كه برد رنج. چار و پنج و شش شد فصل كوشش بايد بكوشيم در راه دانش. پنج و شش و هفت فصل تفريح رفت شد فصل تحصيل هنگام كار است. شش و هفت و هشت تابستان گذشت دبستان شد باز آموزش برگشت. هفت و هشت و نه دير شده بدو كتاب را باز كن حرفش را بشنو. هشت و نه و ده مي رويم همره چه روز خوبي مدرسه به به! --------- آی بادبادک! آی جغجغه!  آی فرفره! بازیچه دارم بچه ها ای بچه های کوچه ها بازیچه های ر...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (14)

باز باران با ترانه با گهر های فراوان  میخورد بر بام خانه یادم ارد روز باران گردش یک روز دیرین،خوب و شیرین توی جنگل هاى گیلان،کودکی ده ساله بودم شاد و خرم،نرم و نازک،چست و چابک با دو پای کودکانه،می دویدم همچو اهو می پریدم از سر جو،دور می گشتم زخانه می شنیدم از پرنده،از لب باد وزنده داستان های نهانی،راز های زندگانی برق چون شمشیر بران پاره می کرد ابرها را تندر دیوانه غران،مشت می زد ابرهارا جنگل از باد گریزان،چرخ ها می زد چو دریا دانه های گرد باران،پهن می گشتند هر جا سبزه در زیر درختان،رفته رفته گشت دریا تود این دریای جوشان،جنگل وارونه پیدا بس گوارا بود باران! به!چه زیبا بود باران! می شنیدم اندر این گوهر فشانی،راز های جاودانی پند های اسمان...
22 تير 1391

اشعار کودکانه (12)

مادر خوب و نازم دلم برات تنگ شده بی تو دیگه این روزها زندگی بی رنگ شده بگو تو پشت ابرها چکار داری کجایی؟ چرا مثل همیشه کنارم نمیایی بابا میگه که مامان رفته کنار خدا من دلم میخواد که زودتر بیام اون بالا مامان خوب و نازم دوست دارم همیشه هیشکی توی دنیا برام مامان نمیشه میام یه روز کنارت تا باهات بازی کنم شاید بتونم امشب خدا رو راضی کنم ----------------- يه خروس چاقو چله نشسته روي پله پراش چقدر قشنگه قشنگو رنگارنگه قوقولي قوقوش ، قوقولي قوقوش بلنده بالهاشو هي وا ميكنه ميبنده يه تاج داره رو كله اش ناخن داره روپنچه اش چشمهاي ريزي داره ناخنهاي تيزي داره خورشيد كه ميره تو خونه خروسه دلش ميگيره ...
22 تير 1391