آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

پاداش بهشتی من

اشعار کودکانه (14)

1391/4/22 23:08
نویسنده : مریم
194 بازدید
اشتراک گذاری

باز باران با ترانه با گهر های فراوان 
میخورد بر بام خانه یادم ارد روز باران
گردش یک روز دیرین،خوب و شیرین
توی جنگل هاى گیلان،کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم،نرم و نازک،چست و چابک
با دو پای کودکانه،می دویدم همچو اهو
می پریدم از سر جو،دور می گشتم زخانه
می شنیدم از پرنده،از لب باد وزنده
داستان های نهانی،راز های زندگانی
برق چون شمشیر بران پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران،مشت می زد ابرهارا
جنگل از باد گریزان،چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران،پهن می گشتند هر جا
سبزه در زیر درختان،رفته رفته گشت دریا
تود این دریای جوشان،جنگل وارونه پیدا
بس گوارا بود باران! به!چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی،راز های جاودانی
پند های اسمانی،بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا،زندگانی خواه تیره،خواه روشن
هست زیبا،هست زیبا،هست زیبا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)