آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پاداش بهشتی من

زندگي كردن از طريق فرزندان

1391/5/4 13:17
نویسنده : مریم
323 بازدید
اشتراک گذاری

طبيعت ويرانگر جاه طلبي
"مادروپدر جاه طلبي هايي دارند كه مي خواهند توسط فرزندانشان برآورده كنند...
آنان مي خواهند از فرزندانشان براي اين كار استفاده كنند.
لحظه اي كه بخواهي از كسي استفاده كني، بايد بي رحم باشي. در همين خود فكر اينكه
از كسي همچون وسيله اي استفاده كني، بي رحمي و خشونت وجود دارد.
هرگز ديگري را يك وسيله نپندار! زيرا هر شخص براي خودش يك هدف است.
والدين بي رحم هستند، زيرا افكاري دارند: مي خواهند فرزندانشان چنين و چنان باشند.
مي خواهند فرزندانشان ثروتمند، مشهور، مورد احترام باشند.
و مي خواهند فرزندانشان نفس هاي ارضا نشده ي آنان را ارضا كنند.
پدر مي خواسته ثروتمند شود، ولي توفيقي نداشته و اينك مرگ نزديك است، دير يا زود دستش از زندگي كوتاه خواهد شد. او احساس ناكامي مي كند: او هنوز نرسيده است.
او هنوز هم مشغول گشتن و جست و جو بوده... و اينك مرگ مي آيد ، اين به نظر ناعادلانه است. او ميل دارد كه پسرش كار را ادامه دهد، زيرا پسرش نماينده ي اوست.
او خونش را در بدن دارد و فرافكني هايش را ، فرزندش جاودانگي اوست.
چه كسي روح را مي شناسد؟ هيچكس در مورد آن يقين ندارد.
مردم باور دارند، ولي باور نتيجه ي ترس است، و ترديد ها در عمق وجود باقي هستند.
تنها جاودانگي كه براي انسان شناخته شده است، از طريق فرزندان است ، اين واقعي است. پدر مي داند، "من در پسرم زندگي خواهم كرد. من خواهم مرد، به زودي زير خاك خواهم رفت، ولي پسرم اينجاست. و آرزوهاي من برآورده نشده اند."
او آن آرزوها و آن افكار را در آگاهي پسرش مي كارد: "تو بايد آن ها را برآورده كني. اگر چنين كني، من خوشحال خواهم بود. اگر آرزوهاي مرا برآورده كني، دينت را به پدرت ادا كرده اي. اگر برآورده نكني، به من خيانت كرده اي."

كودكان بايد از روي عشق به دنيا بيايند

"ازدواج ها بدون عشق روي مي دهند:
ازدواج بدون عشق آن علقه ي روحاني spiritual bond را ايجاد نمي كند ،
علقه اي كه فقط با حضور عشق ممكن است.
آن هماهنگي، آن همنوايي و موسيقي كه براي ايجاد يك روح بزرگ لازم است
بين زن و مرد وجود ندارد.
عشق ميان اين دو فقط نتيجه ي مصاحبت و همنشيني آنان است.
در عشق آنان، روح ها با هم ملاقات نمي كنند،
هيچ حركتي كه دو روح را يگانه سازد وجود ندارد.
فرزنداني كه در ازدواج هاي بدون عشق به دنيا بيايند هرگز نمي توانند خداگونه شوند.
بيشتر همچون اشباح و روح هاي سرگردان هستند،
زندگي شان پر از خشم، نفرت و خشونت خواهد بود

کلید دوم

پدر فرزندش را بر اساس آرزوهاي خودش شكل مي دهد. او فراموش مي كند كه كودك روح خودش را دارد، فرديت خودش را دارد و رشد دروني خودش را دارد. 

پدر مفاهيم خودش را بر او تحميل مي كند.
او شروع مي كند به نابودكردن فرزندش.
و او مي پندارد كه عاشق است: او فقط عاشق جاه طلبي هاي خودش است.
او پسرش را نيز دوست دارد زيرا او يك وسيله خواهد شد.
اين بيرحمي است.
والدين كاري از دستشان برنمي آيد، زيرا پر از افكار، جاه طلبي ها و آرزوهاي
برآورده نشده هستند. مي خواهند آن آرزوها را برآورده كنند، مي خواهند توسط فرزندانشان به زندگي كردن ادامه دهند. طبيعتاً آنان فرزندانشان را شكل مي دهند و به آنان الگو مي دهند. و كودكان اينگونه ازبين مي روند.
نابودي بايد كه رخ بدهد ، تازمانيكه انساني جديد در روي زمين برنخيزد، كسي كه براي خاطر عشق، عاشق است. تازمانيكه يك مفهوم جديد از والد بودن درست نشود كه در آن، كودك را به سبب شعف خالص دوست داشتن دوست بداريم و به كودك همچون يك هديه ي الهي عشق بورزيم. تو عاشق كودك هستي زيرا كه خداوند به تو لطف داشته است. كودك را دوست داري زيرا كودك زندگي است، ميهماني از ناشناخته كه در خانه ي تو آشيانه گرفته و تو را همچون آشيانه انتخاب كرده است. تو سپاسگزاري و عاشق كودك هستي.
اگر واقعاً عاشق كودك باشي، مفاهيم خودت را به او نخواهي داد.
عشق هرگز هيچ فكر و آرماني را نمي دهد. عشق آزادي مي دهد. تو ديگري را شكل نخواهي داد. اگر فرزندت بخواهد يك موسيقي دان شود، سعي نمي كني او را باز بداري.
و تو خوب مي داني كه موسيقي دان شدن شغل مناسبي نخواهد بود، او فقير خواهد بود، هرگز ثروتمند نخواهد شد، هرگز يك هنري فورد نخواهد شد. يا، فرزند مي خواهد كه يك شاعر شود و تو خوب مي داني كه او يك گدا خواهد ماند. تو اين را مي داني! ولي آن را مي پذيري، زيرا كه به كودك احترام مي گذاري.
عشق هميشه حرمت مي گذارد. عشق يعني حرمت. احترام مي گذاري. زيرا اگر خواست خدا اين است كه توسط اين كودك برآورده شود، پس بگذار چنين باشد. تو دخالت
نمي كني، سرراه قرار نمي گيري. نمي گويي، "اين درست نيست. من زندگي را بيشتر
مي شناسم، من زندگي كرده ام ،تو فقط نسبت به زندگي و تجارب آن جاهل هستي.
من مي دانم كه پول يعني چه. شعر به تو پول نخواهد داد. در عوض بيا و يك سياستمدار بشو! يا دست كم يك مهندس يا دكتر بشو!"
و فرزند مي خواهد يك نجار شود، يا مي خواهد يك كارگر ساده شود، يا فقط مي خواهد
يك آواره شود و از زندگي لذت ببرد... زير درختان و در ساحل درياها استراحت كند و
دور دنيا بچرخد.
اگر عاشق او باشي، دخالت نمي كني، خواهي گفت، "باشد، دعاي خير من همراهت، برو. تو حقيقت خودت را بجو و بطلب. هرآنچه كه مي خواهي باش. من سر راه تو قرار نخواهم گرفت. و من تو را با تجربيات خودم مختل نخواهم كرد ، زيرا تجارب من، تجربه هاي من هستند. تو من نيستي. شايد توسط من آمده باشي، ولي من نيستي ، نسخه شبيه من نيستي. تو نبايد نسخه شبيه من باشي. نبايد از من تقليد كني. من زندگيم را كرده ام ،
تو زندگي خودت را بكن. من تو را با تجربه هاي زندگي نكرده ي خودم گرانبار نخواهم كرد. من تو را با آرزوهاي برآورده نشده ي خودم سنگين نخواهم كرد. من تو را سبك
نگه مي دارم و به تو كمك خواهم كرد ، هرچه كه مي خواهي باشي، باش! من برايت آرزوي خير دارم و به تو كمك مي كنم."

فرزندان توسط شما به اين دنيا مي آيند، ولي متعلق به خداوند هستند، به تماميت تعلق دارند. آن ها را صاحب نشويد. شروع نكنيد به اين فكر كه آنان مال شما هستند.
چگونه مي توانند مال شما باشند؟"
اشو:
بدون پا راه برو، بدون بال پرواز كن، بدون ذهن فكر كن

كليد سوم
بگذاريد فرزندانتان زير باران برقصند
"يك انسان شاد انساني غيرخشن است.
وقتي كه كودك را درك كني، كودك تو را درك مي كند.
اگر خوشي را بشناسي و اگر هشيار باشي،
قادر خواهي بود كه احساس كودك را درك كني،
كه چگونه احساس مي كند.
در بالارفتن از درخت چيزي اساسي وجود دارد.
اگر كودك هرگز اين كار را نكرده باشد، چيزي را ازدست داده است،
غنايي را در زندگي از كف داده است.
اگر شادي را شناخته باشي، نسبت به هيچكس بي رحم نخواهي بود ، نمي تواني باشي.
اگر چيزي از زندگي را چشيده باشي، نسبت به هيچكس ويرانگر نخواهي بود.
چگونه مي تواني براي فرزندان خودت ويرانگر باشي؟
نمي تواني ابداً براي هيچكس ويرانگر باشي.
اگر هشياري را شناخته باشي، همين كافي است.
با هشياربودن شروع كن و شاد خواهي بود!
و انسان شاد، انساني غيرخشن است.
و هميشه به ياد داشته باش: كودكان بالغ نيستند، نبايد از آنان توقع بالغ بودن داشته باشي. آنان كودك هستند!
آنان نگرشي كاملاً متفاوت دارند ، ديدگاهي متفاوت دارند.
تو نبايد نگرش هاي بالغانه ات را بر آنان تحميل كني.
اجازه بده آنان كودك باقي بمانند، زيرا هرگز دوباره چنين موقعيتي نخواهند داشت و زماني كه كودكي رفت، همه در آرزوي آن دوران خوش كودكي هستند. همه فكر مي كنند كه آن روزها، روزهاي بهشت بودند. آنان را مختل نكن

 

 

 

 

 

كليد چهارم
اطاعت: قاتل قطعي هوشمندي
گاهي براي شما، پذيرفتن ديدگاه كودكان دشوار است ، زيرا شما خودتان آن را
از دست داده ايد!
كودك سعي دارد از درخت بالا برود، تو چه مي كني؟ بلافاصله مي ترسي ، شايد بيفتد، شايد پايش بشكند، يا اشكالي پيش بيايد. و از روي ترس مي دوي و از را باز مي داري.
اگر مي دانستي كه بالارفتن از درخت چه لذتي دارد، كمك مي كردي تا كودك بالارفتن از درخت را بياموزد. او را به مدرسه اي مي بردي تا به او بياموزند كه چگونه از درختان بالا برود. مانع او نمي شدي.
ترس تو خوب است ، عشقت را نشان مي دهد، كه شايد بيفتد، ولي بازداشتن كودك از بالارفتن از درخت يعني جلوگيري از رشد او.
در مورد بالارفتن از درخت، چيزي اساسي وجود دارد. اگر كودك هرگز چنين نكرده باشد، چيزي پرارزش را در تمام زندگيش از دست داده است. تو او را از چيزي زيبا محروم كرده اي.
و راه ديگري براي شناخت آن وجود ندارد! بعدها براي او دشوارتر خواهد بود تا از درخت بالا برود، به نظر ناشايست و احمقانه و مسخره خواهد آمد.
بگذار از درخت بالا برود. و اگر مي ترسي، كمكش كن، برو و به او تعليم بده.
خودت نيز با او از درخت بالا برو! به او كمك كن تا آموزش ببيند كه نيفتد.
و گاه گاهي، افتادن از درخت چيز خيلي بدي هم نيست ، از محروميت كشيدن براي ابد، بهتر است.... كودك مي خواهد در باران به بيرون برود و در زير باران در خيابان ها بدود و تو مي ترسي كه او شايد سرما بخورد و سينه پهلو كند!
و اين ترس تو به جاست! بنابراين كاري كن كه او بيشتر در برابر سرما مقاوم باشد.
او را نزد پزشك ببر، از پزشك بپرس كه چه ويتامين هايي بايد به او بدهي تا او بتواند در زير باران به خيابان برود و برقصد و ترسي از سرماخوردگي و سينه پهلو وجود نداشته باشد.
ولي مانع او نشو. رقصيدن در خيابان، وقتيكه باران مي بارد، بسيار شادي آور است!

از دست دادن اين يعني ازكف دادن چيزي بسيار پرارزش.
اگر شادماني را بشناسي و هشيار باشي، قادر خواهي بود احساس كودك را درك كني و ببيني كه او چه احساسي دارد.
كودك مي پرد و مي رقصد و فرياد مي كشد و جيغ مي زند و تو روزنامه ات را
مي خواني، آن روزنامه ي احمق را!
و تو مي داني در آنجا چه مي گذرد ، هميشه يكسان است. ولي تو احساس ناراحتي
مي كني. چيزي در آن روزنامه وجود ندارد، ولي تو ناراحت مي شوي.
كودك را مانع مي شوي: "فرياد نزن! بابا را ناراحت نكن! بابا كاري عظيم انجام
مي دهد،_ روزنامه مي خواند!"
و تو آن انرژي جاري را متوقف مي كني، آن جريان ،تو آن جريان را متوقف مي كني، زندگي را متوقف مي كني.
خشن مي شوي.
ما به تازگي در غرب متوجه شده ايم كه بزرگترين بردگي متعلق به كودكان است. قبلاً هرگز چنين فكري در ميان نبود، در هيچ يك از متون مقدس دنيا چنين چيزي نيامده بود.
چه كسي مي توانست فكرش را بكند؟ يك كودك و بردگي؟ برده ي والدين خودش؟
كساني كه او را دوست مي دارند، كه خودشان را فداي كودك كرده اند؟
ولي امروزه، همچنانكه بينش روانشناس ها نسبت به ذهن انسان و عملكردهاي آن عميق تر شده است، مطلقاً آشكار شده است كه كودك استثمارشده ترين فرد است، هيچكس بيش از يك كودك مورد بهره كشي واقع نمي شود.
و البته او در پشت نمايي از عشق مورد بهره كشي قرار مي گيرد.
و من نمي گويم كه والدين از استثماركردن كودكشان آگاه هستند و مي دانند كه نوعي بردگي را بر او تحميل مي كنند، كه او را نابود مي كنند ، كه او را احمق و ناهوشمند
مي سازند ، كه تمام تلاش آنان براي اينكه او را همچون يك هندو يا يك مسيحي يا يك بودايي و غيره شرطي كنند، عملي غيرانساني است.
آنان از اين آگاه نيستند، ولي تا جايي كه به حقايق مربوط است، اين تفاوتي ايجاد نمي كند.
كودك به روش هايي زشت توسط والدين خودش شرطي مي شود و البته كودك ناتوان است، به پدرومادر متكي است.
او نمي تواند عصيان كند، نمي تواند فرار كند، نمي تواند از خودش محافظت كند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)